میم پناهی | پناهِ آخر



اخر که میبوسم تو را در انتهای این کتاب♥️
اخر بغل می گیرمت در چهار راه انقلاب

اخر که می فهمند همه محو نگاه تو منم
یک شب تورا میبوسمت حتی اگر باشد به خواب♥️

هر بار اسمت امده شعری شدی در دفترم
شب ها بغضم گریه شد وقتی نبودی وقت خواب♥️

یک بار خوابم امدی از گریه ها دورم کنی
گفتی که تو مال منی حالا در اغوشم بخواب♥️

اغوش تو در خواب و چون دیوانه ها بوییدمت♥️
ای کاش روزی هم نبود و خواب بودش افتاب

چون ماه دوری و دلم در ارزویت مانده است
وقتی به فکرم نیستی چون اب هستم در سراب

از کودکی هنگام شب اغوش مادر دیده بود♥️
این تن که غمگین است و هم خوابیده با قرص عصاب☕️♥️

این جان بی کس را توهم غمگین تر از اینش نکن
دیدی که قلب خسته ام غمگین شد و رفتش به خواب

شهری به من دیوانه گفت انجا که می دیدم تورا♥️
گفتند او مال تو است اما تو میبینی به خواب♥️

درد من دیوانه را غیر از خودت چاره نکن
پیشم بیا بوسه بزن جان مرا بی اضطراب♥️

نام شعر: " محال "
شاعر: " میم پناهی "♥️
پ ن: شعر دارای اختیارات شاعری خیلی زیادی() زیادی می باشد.


میفرستم به تو پیغام پس از هر پیغام!
پاسخت مثل نجات پسری از اعدام !

مثل یک‌ طفل زمین خورده‌ء بازی بودم!
قبل تو خسته و با عشق موازی بودم!

مثل سیگار خطرناک ترینت بودم!
خودکشی بودم و هولناک ترینت بودم!

مثل حالِ بَده " ماه دل من بیداری؟"
مثل زوری شدنِ "بنده وکیلم؟ آری!"

مثل مردی که شبی در تو وطن میگیرد!
یک شب آخر منِ تو در تنِ من میمیرد!

نکند موی مرا دست کسی شانه کند؟
خاطره جان مرا خسته و دیوانه کند؟

نکند جان مرا باد به یغما ببرد؟
نکند بوی تو را باد به هر جا ببرد؟

نکند اسم‌ تو را غیر من اواز کند؟
که همین مصرع بالا غمی آغاز کند!

نکند حال مرا دیده رهایم بکنی؟
من محمد شده ام تا تو صدایم بکنی!

تو محالی و به ممکن شدنت درگیرم!
من همانم که تو غمگین بشوی میمیرم.

من فقط عاشق بی چون و چرایت بودم!
تو تمام من و من هم که فدایت بودم!

کاش یک شب برسی سر به خزانم بزنی!
کاش پروانه شوی به آسِمانم بزنی!

کاش مهمان کنمت باز شبی در تختم!
مینویسم ‌به تو از بخت بد بدبختم!

شب بخیر ای که تویی باعث این حال خراب .
شب بخیر هم نفسم، ماه من اسوده بخواب!

#میم_پناهی ♥️


فصل پاییز است و باران می‌دهد بوی تو را
باز شانه می‌کند دست کسی موی تو را

 

عده‌ای از رعد و برق بغض من شاکی شدند
خواب دیدم مثل هر شب موج گیسوی تو را .

 

باز وقت بارش باران دعا می‌کردم و
مادرم می‌گفت: آمین! دیدن روی تو را

 

باز فصل بارش باران از چشم ‌من است
کاش صاحب می‌شدم‌آن چشم و ابروی تو را .

 

من کجا باید بگردم تا تو را پیدا کنم ؟
باز پاییز است و دنیا می‌دهد بوی تو را .

 

#پاییز ♥️
#میم_پناهی 
#غزل


و آغوش است درمانِ دلی که گاه میگیرد!♥️
پناه اخرِ قلبم تویی هرگاه میگیرد!♥️

 

به سمت تو کجا کی باز راهی شد دلِ تنگم؟!
که از بغضِ دلم گاهی دلِ این راه میگیرد!

 

تو زیبایی و دلبر هم، تو را من ماه میگویم!
برای این منِ بی کس، دل آن ماه می‌گیرد؟!
(گفت: میگیرد!)

 

ولی هرجا که میگیرد دلت ای ماهِ قلب من!
الهی من فدای تو که دل بیگاه میگیرد!♥️

 

کجا باید بگردم من به سمت بویی از مویت!♥️
که باران عطر مویت را به خود دلخواه میگیرد!♥️

 

بغل کن چون جهان دیگر برایم جای امنی نیست!
و آغوش است درمانِ دلی که گاه میگیرد .♥️

 

#میم_پناهی ♥️♥️


#زندگینامه 

فروغ فرخ زاد در دیماه 1313 در تهران به دنیا امدو در سال 1330 با پرویز شاپور ازدواج کرد و حاصل ازدواج او پسری به نام کامیار میباشد وی در دوران کوتاه زدگی خود سفرهای زیادی به کشور های اروپایی از جمله : فرانسه ، آلمان ، ایتالیا و انگلیس داشته که بیشتر برای مطالعه و بررسی امور مربوط به سینما میباشد کار سینمایی فروغ پس از آشنایی به ابراهیم گلستان آغاز شد و با همکاری وی ادامه یافت

 

ازدواج با پرویز شاپور

 فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاپور که بعد از وی جدا شد فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنز پرداز ایرانی که پسر خاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود.

فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام اولین تپش های عاشقانه ء قلبم منتشر گردید

سبک سروده های فروغ

سه مجموعه اول وی را در ردیف شاعران تغزلی قرار میدهد اما روح تازه جویی و حرکت به سوی مرزهای تازه و کشف دنیاهای جدید با ابعادی نو از چهره فردی فروغ ، چهره ای انسانی و جهانی میسازد . و شعر او را به کمال مطلوب نزدیک میسازد .

پس از آنکه فروغ به درک شعر نیمایی میرسد  شعر خود را در مرحله تکامل قرار میدهد از حالت فردی و احساسی بیرون میاید و به سوی شعر انسانی و متفکرانه کشانده میشود . او نیما را برای خود اغاز میداند  شاملو نیز پس از نیما فروغ را افسون میکند و با خواندن قطعه شعری که زندگیست از شاملو متوجه میشود که امکانات زبان فارسی زیاد است . فروغ با روی آوردن به نیما و شمالو به افقهای شعر نو اجتماعی و حماسی میرسد و از گذشته خود دور میشود

فروغ در دوره تکامل به محتوی بیشتر توجه داشت و معتقد است که کار هنری باید همراه با آگهی باشد . اگهی نسبت به وجود و زندگی و میگوید : نمیشود فقط به غریزه زندگی کرد ، یعنی یک هنرمند نمی تواند و نباید فقط با غریزه زندگی ک

سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم خانه سیاه است برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.

فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: آرزوی من آزادی ن ایران و تساوی حقوق آن ها با مردان است»



مرغ آمین درد آلودی است کاواره
بمانده
رفته تا آنسوی این بیداد خانه
باز گشته رغبتش دیگر ز رنجوری نه سوی آب و دانه.
نوبت روز گشایش را
در پی چاره بمانده.

می شناسد آن نهان بین نهانان ( گوش پنهان جهان دردمند ما)
جور دیده مردمان را.
با صدای هر دم آمین گفتنش، آن آشنا پرورد،
می دهد پیوندشان در هم
می کند از یاس خسران بار آنان کم
می نهد نزدیک با هم، آرزوهای نهان را.

بسته در راه گلویش او
داستان مردمش را.
رشته در رشته کشیده ( فارغ از عیب کاو را بر زبان گیرند)
بر سر منقار دارد رشته ی سردرگمش را.

او نشان از روز بیدار ظفرمندی است.
با نهان تنگنای زندگانی دست دارد.
از عروق زخمدار این غبارآلوده ره تصویر بگرفته.
از درون استغاثه های رنجوران.
در شبانگاهی چنین دلتنگ، می
آید نمایان.
وندر آشوب نگاهش خیره بر این زندگانی
که ندارد لحظه ای از آن رهایی
می دهد پوشیده، خود را بر فراز بام مردم آشنایی.

چون نشان از آتشی در دود خاکستر
می دهد از روی فهم رمز درد خلق
با زبان رمز درد خود تکان در سر.
وز پی آنکه بگیرد ناله های ناله
پردازان ره در گوش
از کسان احوال می جوید.
چه گذشته ست و چه نگذشته است
سرگذشته های خود را هر که با آن محرم هشیار می گوید.

داستان از درد می رانند مردم.
در خیال استجابتهای روزانی
مرغ آمین را بدان نامی که او را هست می خوانند مردم.

زیر باران نواهایی که می
گویند:
باد رنج ناروای خلق را پایان.»
( و به رنج ناروای خلق هر لحظه می افزاید.)

مرغ آمین را زبان با درد مردم می گشاید.
بانگ برمی دارد:
ـــ آمین!
باد پایان رنجهای خلق را با جانشان در کین
وز جا بگسیخته شالوده های خلق افسای
و به نام رستگاری دست اندر کار
و جهان سر گرم از حرفش در افسوس فریبش.»

خلق می گویند:
ـــ آمین!
در شبی اینگونه با بیداش آیین.
رستگاری بخش ـــ ای مرغ شباهنگام ـــ ما را!
و به ما بنمای راه ما به سوی عافیتگاهی.
هر که را ـــ ای آشناپرورـــ ببخشا بهره از روزی که می جوید.»

ـــ رستگاری روی خواهد کرد
و شب تیره، بدل با صبح روشن گشت خواهد.» مرغ می گوید.

خلق می گویند:
ـــ اما آن جهانخواره
( آدمی را دشمن دیرین) جهان را خورد یکسر.»
مرغ می گوید:
ـــ در دل او آرزوی او محالش باد.»
خلق می گویند:
ـــ اما کینه های جنگ ایشان در
پی مقصود
همچنان هر لحظه می کوبد به طبلش.»

مرغ می گوید:
ـــ زوالش باد!
باد با مرگش پسین درمان
نا خوشیّ آدمی خواری.
وز پس روزان عزت بارشان
باد با ننگ همین روزان نگونسازی!»

خلق می گویند:
ـــ اما نادرستی گر گذارد
ایمنی گر جز خیال زندگی
کردن
موجبی از ما نخواهد و دلیلی برندارد.
ور نیاید ریخته های کج دیوارشان
بر سر ما باز زندانی
و اسیری را بود پایان.
و رسد مخلوق بی سامان به سامانی.»
مرغ می گوید:
ـــ جدا شد نادرستی.»

خلق می گویند:
ـــ باشد تا جدا گردد.»

مرغ می گوید:
ـــ رها شد بندش از هر بند، زنجیری که بر پا بود.»

خلق می گویند:
ـــ باشد تا رها گردد.»

مرغ می گوید:
ـــ به سامان بازآمد خلق بی سامان
و بیابان شب هولی
که خیال روشنی می برد با غارت
و ره مقصود در آن بود گم، آمد سوی پایان
و درون تیرگیها،
تنگنای خانه های ما در آن ویلان،
این زمان با چشمه های روشنایی در گشوده است
و گریزانند گمراهان، کج اندازان،
در رهی کامد خود آنان را کنون پی گیر.
و خراب و جوع، آنان را ز جا برده است
و بلای جوع آنان را جا به جا خورده است
این زمان مانند زندانهایشان ویران
باغشان را در
شکسته.
و چو شمعی در تک گوری
کور موذی چشمشان در کاسه ی سر از پریشانی.
هر تنی زانان
از تحیّر بر سکوی در نشسته.
و سرود مرگ آنان را تکاپوهایشان ( بی سود) اینک می کشد در گوش.»

خلق می گویند:
ـــ بادا
باغشان را، درشکسته تر
هر تنی زانان،جدا از خانمانش، بر سکوی در، نشسته تر.
وز سرود مرگ آنان، باد
بیشتر بر طاق ایوانهایشان قندیلها خاموش.»
ـــ بادا!» یک صدا از دور می گوید
و صدایی از ره نزدیک،
اندر انبوه صداهای به سوی ره
دویده:
ـــ این، سزای سازگاراشان
باد، در پایان دورانهای شادی
از پس دوران عشرت بار ایشان.»

مرغ می گوید:
ـــ این چنین ویرانگیشان، باد همخانه
با چنان آبادشان از روی
بیدادی.»
ـــ بادشان!» ( سر می دهد شوریده خاطر، خلق آوا)
ـــ باد آمین!
و زبان آنکه با درد کسان پیوند دارد باد گویا!»
ـــ باد آمین!
و هر آن اندیشه، در ما مردگی آموز، ویران!»
ـــ آمین! آمین!»
و خراب آید در آوار غریو لعنت بیدار محرومان
هر خیال کج که خلق خسته را با آن
نخواها نیست.
و در زندان و زخم تازیانه های آنان می کشد فریاد:
اینک در و اینک زخم»
( گرنه محرومی کجیشان را ستاید
ورنه محرومی بخواه از بیم زجر و حبس آنان
آید)
ـــ آمین!
در حساب دستمزد آن زمانی که بحق گویا
بسته لب بودند
و بدان مقبول
و نکویان در تعب بودند.»
ـــ آمین!

در حساب روزگارانی
کز بر ره، زیرکان و پیشبینان را به لبخند تمسخر دور می کردند
و به پاس خدمت و سودایشان تاریک
چشمه های روشنایی کور
می کردند.»
ـــ آمین!»

ـــ با کجی آورده های آن بداندیشان
که نه جز خواب جهانگیری از آن می زاد
این به کیفر باد!»
ـــ آمین!»

ـــ با کجی آورده هاشان شوم
که از آن با مرگ ماشان زندگی آغاز می گردید
و از آن خاموش می آمد چراغ خلق.»
ـــ آمین!»

ـــ با کجی آورده هاشان زشت
که از آن پرهیزگاری بود مرده
و از آن رحم آوری واخورده.»
ـــ آمین!»

ـــ این به کیفر باد
با کجی آورده شان ننگ
که از آن ایمان به حق
سوداگران را بود راهی نو، گشاده در پی سودا.
و از آن، چون بر سریر سینه ی مرداب، از ما نقش بر جا.»
ـــ آمین! آمین!»
*
و به واریز طنین هر دم آمین گفتن مردم
( چون صدای رودی از جا کنده، اندر صفحه ی مرداب آنگه گم)
مرغ آمین گوی
دور می گردد
از فراز بام
در بسیط خطّه ی آرام،
می خواند خروس از دور
می شکافد جرم دیوار سحرگاهان.
وز بر آن سرد دوداندود خاموش
هرچه، با رنگ تجلّی، رنگ در پیکر می افزاید.
می گریزد شب.
صبح می آید.

تجریش. زمستان1330


بهانه هر نوشتن من سلام

به بهانه تولد منِ دیگری! من، در جایی دیگر! من در تو! توء من!

دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم               

دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم    

دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم    

دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم 

دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم    

دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم              دوستتدارم     

 

خون جاری در رگهای من! تمامِ من! آرامِ جان من!

از تو بخاطر این همه خوب بودن، از این همه حس خوب

بخاطر ساختن خود واقعی من، تمام شعر هایی که من

با قلم خود و قلب تو سروده ام، تمام خنده هایی که

در این مدتبه لبخند تبدیل شدند و باعث تو بودی!

از تو بخاطر این حجم از پاک و ساده و فهمیده بودن،

ممنونم!

تو را با حسی شبیه مادر، با حسی شبیه پدر، شبیه خواهر

شبیه رفیق، و به عنوان عشقم دوستتدارم!

تولدت مبارک آرزوی دور من!

 

از طرف دوستتدارت محمد پناهی 1398.02.20 ساعت 8 صبح!

" کاشکی بد نشود آخر این قصهء خوب"

تولدت مبارک


تو در اغوش کسی غیر خودم جا نشوی!♥️
به خدا پیش کسی غیر خودم ما نشوی!

هر طرف راه شود چون تو بخواهی بروی!
نروی! غم نشوی! جان مرا پا نشوی!

امدی زندگی‌ام گرم نگاهت شده است!♥️
نروی غصه شوی، باعث سرما نشوی!

مثل پرواز و قفس، جان من و رفتن تو
من مسلمان توام، ماه! تو ترسا نشوی!

زندگی را که فقط مرگ تمامش نکند♥️
مرگ یعنی که به دنیای کسی جا نشوی!

تو منی، ماه منی، دور، ولی ماه! ببین!
به خدا پیش کسی غیر خودم ما نشوی!

#میم_پناهی
#مجبور_به_دلتنگی!♥️


در عشق تو چون عاشق چشم بسته ترم من،
پیش همه کس شاعرِ برجسته ترم من!♥️

دیدی که کَسی خَسته شود از نفسِ خود؟
پیشَم که نَباشی تو، از آن خسته ترم من!

من سوختم و مُهر زدم ‌بر لبم از درد!
گفتم تو نبینی که دَمی خسته ترم من!♥️

گفتم بکشم درد و پریشان نشوی تو ‌‌‌.
گفتی که پریشان که نه! دلبسته ترم من!

در پاسخِ این جمله‌ی خوبی که تو گفتی،
باید که بگویم به تو وابسته ترم من!☺️

چِشمِ تو شده باعث این شعر و غزل ها
پیش همه کس شاعرِ برجسته ترم من.☺️

#ضمیر 
#میم_پناهی♥️


از غم دوری جهانم بغض سنگینی گرفت!
من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!

خیسی چشم و نفس تنگی و درد و سرفه ها!
ناگهان از بغضِ قلبم دردِ خونینی گرفت!

مادرِ خسته دلم حال مرا دید و شکست !
کلِ دنیا را جنونِ غرقِ نفرینی گرفت!

این جهان جایی برای قلب غمگینم نداشت!
ناگهان جان پدر را حس بدبینی گرفت!

یاد ایام قدیم و یاد عشق و فاصله!
خانه پیش چشم مادر درد دیرینی گرفت!

درد دوری تو یک کاشانه را ویرانه کرد!
خنده های برلب من حس تمرینی گرفت!

اخرین دیدار ما دور از هم و با نامه شد!
من نوشتم کاش بودی بغض غمگینی گرفت!

نام شعر: 'کاش بودی' (http://t.me/mimpe)
#میم_پناهی ♥️


می‌شود رفت ولی فاصله پایان دارد!
عشق، غمیگن و پر از درد؟ نه! درمان دارد!

می‌شود با تو به ما بودنمان فکر کنیم .
دل به این جملهء من سخت تر ایمان دارد!

دست در دست و در آغوش، بخوابیم شبی .
این خیالات قشنگیست که جریان دارد!

من همانم که کسی مثل من عاشق نشود!
قلب من عطر تو را بر تنش هر آن دارد!

قهر و اخمِ تو و جنگ و سرِ دعوا با هم،
ارزشی بیشتر از خنده‌ی شاهان دارد!

گاهی از فاصله ها حال دلم بد شده‌است
می‌شود رفت ولی فاصله پایان دارد!

#فاصله_اجباری
#میم_پناهی ♥️


به یادت قانعم حتی! خیالت را نگیر از من .
دلیل بودنم! حسِ محالت را نگیر از من!

تو بودی که دل من را خودت پرواز میدادی!
پناهِ آخری ای عشق، بالت را نگیر از من!

شبیه‌ قهوه‌ء تلخی که می‌ارزد به نوشیدن،
که باب میل این جانی! تو فالت را نگیر از من!

مگر از عشق جز دوری به ما چیزی شده قسمت؟!
ولی با این همه عشقِ وَبالت را نگیر از من!

" تنفس از هوایی که تو کردی باز دم از خود،
به یادت قانعم حتی! خیالت را نگیر از من!"


مهارت نویسندگی خود را ارزیابی کنید.

 

با این پرسش‌نامه می‌توانید میزان مهارت و استعداد نویسندگی خود را ارزیابی کنید. در پایان با توجه به امتیازی که کسب می‌کنید راهکاری برای شما ارائه می‌شود. با انجام این تست مشخص می‌شود که استعداد نویسندگی دارید یا نه. حالا به موارد زیر از ۱ تا ۵ امتیاز بدهید.

۱ به معنای بد و ۵ به معنای خارق‌العاده است. در پایان امتیازهای خودتان را جمع بزنید.

 

  • من در هر حس و حالی که باشم، بدون توجه به خلق و خویم، حتماً سعی می‌کنم که بنویسم.
  • من حین نوشتن به ویرایش نوشته‌ام فکر نمی‌کنم. و سعی می‌کنم به ندای منتقد درونم توجهی نکنم.
  • من کتاب‌های آموزش نویسندگی را مطالعه می‌کنم و به یادگیری و بهبود مهارتم اهمیت می‌دهم.
  • من به نوشتن 

    صفحات صبحگاهی علاقه‌مندم و هر روز صبح به محض بیدار شدن سه صفحه کامل می‌نویسم.

  • من همیشه یک 

    دفترچه یادداشت همراه خودم دارم و ایده‌های جالبی را که به ذهنم می‌رسد ثبت می‌کنم.

  • من حین نوشتن موبایلم را کنار می‌گذارم و سعی می‌کنم عوامل حواس‌پرتی را از خودم دور کنم.
  • من از روی آثار نویسندگان بزرگ و حرفه‌ای 

    رونویسی می‌کنم تا رمز و راز آثار آن‌ها برایم آشکار شود.

  • هم نوشتن روی کاغذ برایم جذاب است، هم تایپ کردن با کامپیوتر را در برنامۀ نوشتاری‌ام دارم.
  • من نمی‌گذارم هیچ روزی بدون نوشتن سپری شود.

 

  1. -اگر امتیاز شما بیش از ۴۵ است، شما استعداد نویسندگی دارید. همین الان بروید و شروع کنید به نوشتن.
  2. -اگر امتیاز شما بین ۳۰ تا ۴۵ است، شما استعداد نویسندگی دارید. همین الان بروید و شروع کنید به نوشتن.
  3. -اگر امتیاز شما کمتر از ۳۰ بود، شما استعداد نویسندگی دارید. همین الان بروید و شروع کنید به نوشتن.

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها